رمان قبله من8

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 41
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 1841
بازدید سال : 2451
بازدید کلی : 110708

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت8

شالم را پشت گوشم می دهم و دستم را برای سمند زرد رنگ دراز می کنم : مستقیم!!

ماشین چندمتر جلوتر می ایستد و من باقدمهای بلند سمتش می روم.درش را باز میکنم و عقب کنار یک سرباز می نشینم. در را می بندم و پنجره را پایین می دهم. گرمای نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش می دهد. سرجایم کمی جابه جا می شوم و به پشتی صندلی کاملا تکیه می دهم. نگاهم به چهره ی سرباز می افتد. از گونه های سرخ و پوست گندمی اش می توان فهمید که اهل روستاست. پسرک خودش را جمع می کند تا مبادا بازو یا کتفش به من بخورد. بی اراده از این حرکت خوشم می آید. نمیدانم برای کارش چه دلیلی را تجسم ینم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بی اراده این کار را کرده!"

نگاهم را سمت خیابان می گردانم. اگر از کار پسرک خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار می کنم؟

چند لحظه مکث می کنم و خودم جواب می دهم: خب معلومه. این برخورد کلا باپوشش فرق داره.آدم میتونه چادر نپوشه ولی به مرد غریبه هم نزدیک نشه.بیخیال اصلا.

شانه بالا می اندازم و بازبان لبهایم را تر میکنم. طعم توت فرنگی رژ لبم در دهانم احساس خوشایندی را به مزاجم می دهد. امروز اولین جلسه ی آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ی پدرم استرس و اضطراب به جانم می افتد. زیپ کوچک کیفم راباز میکنم و یک آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون می آورم و در دهانم می گذارم. خنکی طعم نعنا در فضای دهانم می پیچد و استرسم را کمتر میکند. بعداز پنج دقیقه باصدای آرام، راننده را مخاطب قرار می دهم که: همین جا پیاده میشم. و اسکناس پنح تومنی را دستش میدهم. ازماشین پیاده میشوم و به اطرافم نگاه میکنم.

_ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یه...یه..تابلو...امم...

چانه ام را میخارانم و چشمانم را تنگ میکنم

_ خداروشکر کورم شدم!

دست به کمر وسط پیاده رو می ایستم و دقیق تر نگاه میکنم

_ الهی بمیری با این آدرس دادنت!

به پشت سرم نگاه میکنم. مردی که روی شانه اش کیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان می رود،سمتش می روم و صدایش می زنم: ببخشید آقا!

صورتش را به سمت من بر می گرداند و می ایستد، لبخند نیمه ای می زنم و می پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار کجاس؟

به کیفش اشاره میکنم و ادامه می دهم: بخاطر کیفتون گفتم، شاید بدونید!

لبخند کجی میزند و جواب می دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم! 

تشکر میکنم و باهم از خیابان عبور میکنیم.

 

ادامه دارد... 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود